رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت دوم

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید قسمت اول

نویسنده : فاطمه حیدری

رمان اینجا زنی عاشقانه میبارید

 


خدا خدا میکنم که این امروز هم سریعتر بگذرد...بگذرد و خدا کند رهام از من نگذرد...
برایم مهم است خیلی....
دلم برایش تنگ میشود...زود به زود...دلم میخواهد بیشتر بشناسمش...دلم میخواهد بیشتر بشناستم!!!
دلم میخواهد رادین را ببینم!
فیروزه زیاد تعریفش را میکند...دوستش دارد..خیلی...
هرچهاصرار میکنم که در مورد آنا مادر رادین چیزی بگوید...حرفی ..سخنی...نشانی..اما هیچ نمیگوید..............................................

- اگر خوده رهام بخواد بهت میگه...شما هنوز زیاد باهم جور نشدید که من همه چیزشو کف دست تو بذارم!
ناراحت شدم اما او هم حق داشت!
بازهم قهوه میخورم و بازهم به او فکر میکنم..به این که تا به حال هیچ مردی ذهنم را اینقدر به خود مشغول نکرده بود!
به کسی که با تمام سرمایش...با تمام حالات دفاعیش...اما باز دلخواه من است!
به مردی که حس میکنم بیشتر از دوستت دارم ، دوستش دارم!
هی میخواهم دیگر به تیپ و لباس و دیالوگ های اتفاق نیفتاده بینمان فکر نکنم اما نمیشود...
فنجان قهوه را روی میز کوتاه روبه رویم میگذارم و نفسم را فوت میکنم...میخندم و زیر لب میگویم:
- تو هنوز نیومده منو از کار و زندگی انداختی...
تحقیق های بچه هارا میخوانم..البته خواندن که چه عرض کنم...نگاه سرسری میاندازم و امتیازاتی در برگِ مربوطه وارد میکنم!
فردا رهام به دنبالم میاید و .....
از حواس پرتی ام حرص میخورم...فردا باید به پژوهشسرا روم..اما...رهام مهم است...نیست؟
بهترین فرصت است که زنگ بزنم...تلفن خانه را برمیدارم...شماره اش را میگیرم...دلم میلرزد...
بعداز چند بوق طولانی صدایش در گوشم میپیچد...میپیچد و انگار دلم را میپیچاند...
- بله؟
آب دهانم را قورت میدهم..لبخند میزنم ناخداگاه:
- سلام...خوبین؟
- سلام ممنون شما خوب هستین؟
تعجب میکنم:
- شناختین؟
- بله ...
سکوت میکنم:
- چیزی شده؟
نمیدانم چه بگویم:
- راسش..من فردا پژوهشسرام..میشه ...میشه بیاین اونجا دنبالم؟
- بله..ادرس میدین؟
ادرس را مینویسد... و ...مینوسید و قطعا وقت خداحافظیست...و من دلم نمیخواهد این مکالمه یخی به پایان برسد...همیشه عاشق زمستان بودم!
- ساعت چند کارتون تموم میشه؟
- شش..شش و ربع...
- باشه...پس فردا میبینمتون!
- اوکی...خداف...
میپرد وسط احساسم:
- "بله"..."باشه"...از همه بهتر "چشم"....چرا لغات بیگانه؟
میخندم با صدا...و میدانم او نمیخندد...
- چشــم...خدانگهدار...
- خداحافظ..
با لبخند دگمه آف را فشار میدهم...با لبخند عمیقی به سوراخ های روی گوشی خیره میشوم!
کاش همیشه باشی...کاش همیشه طعنه بزنی..کاش.!
***
گاه و بی گاه به ساعتم نگاه میاندازم....
بچهها بی مهابا سوال میکنند و خیلی سرسری و بی حوصله جوابشان را میدهم...هفتهدیگر امتحان دارند و امروز میخواهند اشکال گیری کنند....
بازهم تحقیق های جدیدشان را ارائه میکنند و من بازهم چیزی نمیفهمم!
یک ربع زودتر از موعد کلاس را تعطیل میکنم...به دستشویی پژوهشسرا میروم...
خودم را در آینه میبینم...آرایش نکرده ام...حتی یک خط چشم..میخواهم مرا با تیپ رسمی و کاری ام هم ببیند!
میخواهم مرا بدون آرایش ببیند اما نکند...نکند خوشش نیاید!
نمیدانم این که میگوید زیبایی ظاهری برایم مهم نیست عملیست یا تنها در حد شعار است!
مقنعه ام را درست میکنم و یک دسته کم از موهایم را کج روی پیشانی ام رها میکنم...اما باز...پشیمان میشوم و همه را داخل میکنم!
لبانم را تر میکنم و مانتوی رسمی سرمه ای ام را صاف و صوف!
پالتوام را تن و چکمه های راحتم را هم پا میکنم!
بعد از خداحافظی با مربیان دیگر به سمت در خروجی میروم!
درست روبه روی پژوهشسرا...درست به موقع...درست سر ساعت...
درست دلخواه من امده!
ناخداگاه لبخند میزنم و با دو به آن سمت خیابان میروم!
پیاده نمیشود همچنان ...مینشینم و نگاهم میکند:
- سلام...ممنون که تا اینجا اومدین...
- سلام...مشکلی نیست...
بیشتر و بهتر از همیشه نگاهم میکند...خوشحالم..خیلی...لبخند میزنم!
ماشین را روشن میکند و راه می افتد!
دو کوچه پایین تر میایستد و بی حرف پیاده میشود...رو به روی کانون کودکان میایستد...فکر میکنم پسرش اینجا باشد!
حدسم درست است...دست در دست پسر کوچک و قد کوتاهی از کانون خارج میشود!
رادین تند و تند حرف میزند و رهام آرام آرام گوش میدهد!
حتی گاهی دستش را رها میکند و عقب عقب راه میرود و با رهام حرف میزند..خنده ام میگیرد...
این مرد مغرور حتی با پسرش هم اینقدر خشک است؟ یک لبخند هم لایق اینهمه بلبل زبانی نیست؟
رادین به سمت ماشین میدود...با دیدن من ایست عجیبی میکند و خنده را از روی لبهایم پر میدهد!
نگاهی به من و نگاهی به رهام میاندازد...رهام دستش به دستگیره است و چشم در چشم رادین دوخته!
شیشه را پایین میکشم...صدای رادین را میشنوم:
- این خانوم کیه بابا؟
رهام جدی میگوید:
- بشین بهت میگم!
- نه همین الان بگو...
- توضیح میدم...الان نه!
تعجب میکنم...از طرز حرف زدنهایشان...از رابطه شان...رهام جوری حرف میزند که انگار با یک مرد سن دار طرف است.
او پایش را از گلیمش درازتر کرده!
مینشینند...با لبخند برمیگردم.. نگاه کوتاهی میاندازد :
- سلام خانوم!
او حتی سلام کردنش هم بچگانه نیست... لذت میبرم ...
با لبخند میگویم:
- سلـام آقا...

 

نمیخندد...تنها نگاهم میکند...مثل پدرش...زیاد شبیه رهام نیست ...البته چهره اش...اما حس میکنم اخلاقش عین خود این پدر سر سخت است!
رهام بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
- میذارمش پیش دوستم...
شانه بالا میاندازم ...رادین میگوید:
- من خونه عمو یغما نمیرما...حوصلشو ندارم...خیلی حرف میزنه...
رهام پوزخندی میزند..برای اولین بار ..اسمش را خنده میگذارم..
هنوز هم قسمت نشده تا لبخند واقعی اش را ببینم! شانه بالا میاندازد:
- دفعه آخرت باشه اینجوری حرف میزنی..فهمیدی؟
- اما آخه...
- همین امروز میتونی بهش بگی اینقدر حرف نزنه..البته محترمانه...فهمیدی؟
- بله...
اینفهمیدی حس قدرت به او میدهد...نگاهی به رهام میاندازم...همزمان بامن نگاهممیکند..دلم میخواهد آفرین بلندی بگویم...به خاطر تربیتش...
او بلد است با بچه های این دوره زمانه چگونه تا کند!
دم خانه ویلایی نقلی پارک میکند...رهام زوتر پیاده میشود...رادین در را باز میکند..قبل از رفتن میگوید:
- اسمتون چیه خانوم؟
نگاهش میکنم..نمیخندم...او جدی تر این حرفهاست:
- نگار...
سر تکان میدهد...
- امیدوارم دیگه تو ماشین بابام نبینمتون...
یخ میکنم...پیاده میشود..قبل از بستن در ماشین با لبخند میگوید:
- خونمون بهتره!
در را میبندد و من ..پر و خالی میشوم....حال گرفته ام را پس میدهد...حس عجیبی دارم!
وای او عین پدرش دیوانه است...عجیب است...پیچیدست...دوست داشتنیست..
و این یعنی مرد است!
پیاده میشوم..به هوا نیاز دارم...
رهامزنگ در را میزند...با باز شدن در رادین دستی مردانه به رهام میدهد و برایمسری تکان میدهد و داخل میرود...با تاخیر دوستش دم در میاید...
خنده ام میگیرد..دوست های رهام هم عین خودش جذاب و زیبا هستند!
برایم سر تکان میدهد:
- خوب هستین؟
- ممنون..
- بفرمایید دم در بده!
- ممنونم...
رهام با لحن خنده داری میگوید:
- میشه کم تر زر بزنی؟ مخ پسرمو میخوری با حرفات...برای صدمین بار،
رادین هیچ علاقه ای به ایکس باکس و بازی های کامپیوتری و چه میدونم حرفای فیلسوفانه تو نداره..
ولش کن جونه مادرت...
خنده ام میگیرد...یغما هم با لحن خنده دار تری میگوید:
- عجب آدمی هستی توها...پس چی میخوای ؟ بدم این کتابای چرت و پرتو بخونه؟
- احمق رادین سواد نداره...
- پس چرا بیخودی میگیره دستش واسه من ژست آدم بزرگارو درمیاره...
رهام کلافه میخندد:
- ای بمیری یغما...اصلا ولش کن..تو فقط کاری به کارش نداشته باش...حرفیم هست زنگ بزن خودم گوش میدم!
یغما میخندد و خداحافظی میکند...رهام سر تکان میدهد و سوار میشوم..
با صدا میخندم....
- چیه؟
- گفتین شش سالشه؟
- بله...
میخندم باز:
- هه...اون شصت سالشه..
نگاهم میکند...طولانی...دوباره همان پوزخندی که دیگر برایش دل ضعفِ میگیرم...
در ترافیک مانده ایم و چقدر این مکث های طولانی با رهام و سکوت خشنش زیباست!
نگاهم میکند:
- دیدیش؟
لبخند میزنم:
- فوق العادست!
دوباره به رو به رو خیره میشود:
- به مامانش رفته!
مادرش فوق العاده بود؟ حسودی ام میشود!
- کجا میریم؟
نگاهم میکند:
- یه کافی شاپِ همیشه میرم اونجا...
- تنها؟

منظور من بد نبود..اما او بد تعبیر میکند:
- هنوز برای باز خواست شدن زودِ
خجالت میکشم..سرم را پایین میاندازم...
- از دخترایی که سر زبون دارنو فک میکنن با زبونشون میتونن بقیرو خر کنن بدممیاد! از اونایی که میخوان برای جبران اشتباهاتشون بهانه تراشی کنن بیزارم...از اونایی که میخوان دست پیشو بگیرن پس نیفتن نفرت دارم!
نگاهم میکند:
- خوبه که اینجوری نیستی...
سرم را بالا میگیرم...لعنتیِ دوست داشتنی!
از ترافیک خلاص میشویم..دستی را میکشد...نگاهم میکند:
- باورت میشه چقدر از ترافیک خوشم میاد؟
خنده ام میگیرد:
- چی؟
سوییچ را برمیدارد...پیاده میشود...من هم به دنبالش..
کنارم میایستد:
- آخه همیشه پشت ترافیک یاد کارای مهمم میفتم...یاد کارایی که انجام ندادم و باید انجام بدم...یاد ...
یادگذشتم..یاد الانم..یاد آیندم..از فکر کردن خوشم میاد و این فرصت فقط و فقطتو ترافیک لذت بخشه...نه وقتم هدر میره نه ترافیک سخت میشه!
خوبِ من...دلم میخواهد بغلت کنم...
اما تنها میخندم...باهم وارد کافی میشویم..نامش سیاه و سفید است!
دنج ترین جای کافی را انتخاب میکند...پالتوام را درمیاورم و مینشینم...به سمت پیشخوان میرود با چند نفری دست میدهد و برمیگردد...
- اینجا اصلا قشنگ نیست اما خوشم میاد ازش...
سر تکان میدهم..راست میگوید دکور زیبایی ندارد..اما جالب است!
- شما کلا هرچیزی که زشت باشرو دوست دارین...
- هیچ چیزی زشت نیست...من تنها از چیزایی خوشم میاد که خیلی زیبا نیستن...
سر در گمم میکند...تو چه میگویی؟
دو فنجان قهوه میاورند...چرا در مورد اینکه چه میخورم نپرسید...؟
- خوب....
نگاهش میکنم...خوب که چی؟ چه باید بگویم مرد متوقع؟
- از خودتون بگین!
- چی بگم؟
به صندلی تکیه میدهد:
- هیچ وقت هیچ حرفی برای زدن نداری...
اه...چرا میخواهد اینقدر مرا بد جلوه دهد؟
- از ادمای کم حرف خوشم میاد...خیلی...
لبخند میزنم! من زیادی اشتباه فکر میکنم!
- رادین بیشتر از این حرفا میفهمه ...مطمئن باش هم شما رو هم نیتتونو به خاطر بودن تو ماشین من میدونه...
- بله معلومه...
قهوه اش را سر میکشد سکوت طولانی .خسته کننده..وای که چقدر سرد است هوای این رابطه:
- درست زمانی که باید حرف بزنی هیچ موضوعی به ذهنت نمیرسه...الان دقیقا اینجوریم!
میخندم..
- اصلا لازم نیست حرف بزنیم..
من که تنها میخواهم نگاهت کنم..همین.
ابرو بالا میاندازد...
خراب کرده ام...بحث را عوض میکنم:
- چرا میخواین ازدواج کنید؟
قلوپی از قهوه مینوشد:
- کی گفته میخوام ازدواج کنم؟
یخ میکنم...
- نیت ما برای آشنایی چیه؟
خیره ام میشود..جدی میگوید:
- همون آشنایی...
نفسم را فوت میکنم...قهوه ام را میخورم...
- یعنی چی؟ الکی داریم وقت تلف میکنیم؟
- خانوم...چقدر عجله...
- عجله؟ این چه جور آشناییِ ؟ یه کمی رو رفتارتون فکر کنید...همیشه میخواین یا آدمو کنف کنید یا...تمام حرفارو بی اهمیت جلوه بدین...
اینا یعنی چی؟
- من طبیعتم اینه!
- بی تفاوت بودن؟
- نبودم؟ شدم...
سردرگمم...دلم را به دریا میزنم:
- اگه قراره این به قول خودتون آشنایی به همین منوال پیش بره...ترجیح میدم پیش نره...
نیشخند میزند...آرنج هایش را روی میز میگذارد:
- دوست دارین چیجوری پیش بره؟
نمیدانم چه بگویم...بازهم پوزخند میزند:
- بگم عزیزم حلِ ؟ بگم دوست دارم حلِ؟ بگم تو چقدر زیبایی تمومِ؟ بگم تو همون دلخواه گمشده منی خوبه؟
دروغ بگم خوبه؟
تنم میلرزد...
- منظوره من این نبود...
- چی بود؟
- اشتباه میکنید...
- باشه ...منو از اشتباه دربیار...
در به درم میکند این مرد..کم میاورم...شانه افتاده میگویم:
- چرا اینقدر رک؟ چرا اینقدر بی پروا؟ زن یعنی ملایمت...ولی شما...
- نخیر زن رو بد برای شما تعبیر کردن!
- نیاز به تعبیر نیست ...من خودم خودمو میشناسم نیاز به تفسیر نیست!
- نگار خانوم...اگر میخوای با من بمونی همونی باش که روز اول گفتم!
حرصم میگیرد...من را نیازمند خودش نشان میدهد...بلند میشوم...پالتوام را برمیدارم...
- پس منم میگم... اگر میخواین با من بمونید دست از طبیعتتون بکشید...همینی که امروز دارم میگم...
بیرون میروم...برف میبارد و چقدر دلم میخواهد من هم ببارم...
نمیدانم حرفم را جدی خوانده یانه!
به درک که مرا نمیخواهد..به درک که میخواهد مرا بپیچاند...
دستمرا در جیب پالتو فرو میکنم و هنوز هم دلم میخواهد گریه کنم..داد بزنم..او زیادی سنگ دل است...آرام آرام قدم برمیدارم...کیفم را جابه جا میکنم...
- نگار خانوم ... وایسا!
میایستم...کاش اینقدر نامم را زیبا صدا نمیکردی...خانومش را زیباتر از نگارش میگوید...
نگاهش میکنم...کنار ماشین ایستاده است!
- حرفی مونده؟
لبخند میزند...
- حرفامون تازه داره شروع میشه...
گریه میخشکد و از برفهای آب شده احساسم لبخند سبز میشود...لبخندش سبز میشود...



دو هفته ای از شروع رابطه تازمان میگذرد...

دو هفته میگذرد و بیشتر به خاص بودن...بیشتر به جذابیت ...و بیشتر به مرد بودنش پی میبرم!

و اینکه چقدر بیشتر از ساعتی قبل برایم مهم است!

هنوز هم گاهی برای هم جمعیم گاهی مفرد...و هیچ کدام تلاشی برای حرفاهای صمیمانه تر نمیکنیم...همینگونه بزرگوارانه راحت ترم...نیمدانم چرا اما راضیم!

صدای پیام موبایلم که بلند میشود به سمتش پرواز میکنم:

- سلام خوبی؟ امروز بیکارین؟

لبخند میزنم...من برای تو همیشه بیکارم:

- سلام...ممنون شما خوبی؟ اره وقت آزاد دارم...

- پس غروب میام دنبالتون...

- اوکی...

- اوکی؟

لبخند میزنم...

- چشم...

چشمکی هم کنارش اضافه میکنم..او بدجور روی اعتقاداتش پایبند است...حتی در مورد زبان و لغات مورد استفاده!

خوشم میاید...از این پیله بودنهایش....

ورقه های بچه ها را در پوشه قرمز رنگ میگذارم...دوشی میگیرم و نگاهی به ساعت میاندازم...

نمیدانم منظورش از غروب دقیقا ساعت چند است؟

حوصله غذا درست کردن ندارم...طاقت گرسنگی را هم...نیمرویی درست میکنم و بی میل میخورم...

به یاد رهام میافتم و به یاد لبهای بی خنده اش..

کاش یکبار که شده لبخند هایش را ببینم.. نه این خنده ای که میگویم و نه این خنده که میشنوی...

یک لبخند از ته دل...یک لبخند با یک عالمه چین کار چشمانش...با یک عالمه قهقه درنگاهش!

مانتو مشکی ساده ام را اتو میکنم!

فکر میکنم که این چند وقت تمام زندگیم در ملاقات با رهام و رویای آینده و کارهای الکی پژوهشسرا گذشته ....

باید فکری کنم..زندگیم راکد شده است...و این تفریح ها برای من تفریح نیست...

آرایش مختصری میکنم..دلم نمیخواهد که رهام فکر کند زیباییم دست پرورده لوازم آرایش هاست...

البته که او به این چیزها اصلا فکر نمیکند...

پالتوی یشمی میپوشم و شلوار مشکی پارچه ای ام را هم پا میکنم...حتی لباس پوشیدن های معمولم هم متفاوت شده...

نمیدانم چرا دوست دارم کنار رهام تیپی رسمی و خانومانه تر داشته باشم...خیلی وقت است که آل استار و شلوار لی نمیپوشم...

روسری مشکی ساده ای را هم سر میکنم! چکمه واکس خورده مشکی رنگم را هم پا میکنم!

روبه روی آینه قدی میایستم! دلهره که نه...اشتیاق دیدارش دیوانه ام میکند...

او هم اینقدر مشتاق من هست؟ اینقدر برای دیدنم بال بال میزند؟ معلوم است که نه!

من برایش تنها یک جزیره نا شناخته ام...

موبایلم را برمیدارم...کیفم را روی دست میگذارم و دوباره در آینه نگاه میکنم....کاش دوستم داشته باشد...

کاش نفهمد که چقدر دوستش دارم!

در را میبندم و پایین میروم...هنوز نیامده ... از انتظار متنفرم...عین خودش!

به اندازه دو نگاه به سر و ته کوچه پیدایش میشود...قلبم هری میریزد...لبخند میزنم و سوار میشوم:

- سلام..

نگاه کوتاهی میاندازد:

- سلام!

توقع دارم حالم را بپرسد اما نمیپرسد....

- رادین چطوره؟

نگاهم میکند...با تاخیر سر تکان میدهد:

- خوبه...

همین؟ خوبه؟ اینهمه سرد؟؟ اه..این همه شاخ بازی ...آخرش هم دوباره برگشت سر خانه اولش...

رادیو گوش میدهد و چقدر بدم میاید از صدای زنی که بعد از هر دینگ دینگی حرافی میکند...دلم موزیک میخواهد..یک موسیقی که کنار رهام بچسبد....

خشک تر از این حرفهاست!

- کجا میریم؟

به راست میپیچد:

- کجا بریم؟

شانه بالا میاندازم:

- نمیدونم!

روبه روی فروشگاه برند ورزشی میایستد...پیاده میشود و من هم همراهش...

کنارش میایستم...میخندم:

- از اول که میخواستین بیاین اینجا...

نگاهم میکند...از پشت کمربندش را درست میکند...یکی از ابروهایش را بالا میاندازد:

- زن فقط باید گوش بده...بگه چی؟؟

سرش را جلو میاورد...خودخواهانه است اما دوست دارم...خودخواهی اش را دوست دارم:

- چــــشم!

دستی در مویش میکشد:

- آفرین!

شاید احمقانه باشد...شاید بی حرمتی به زن و زنانگی ام باشد اما باور کن از مردانگی هایش خوشم میاید...از اینکه تنها باید با تمام خودخواهی اش به حرفهای او گوش کنمخوشم میاید!

خوشم میاید چون زنانه فکر میکنم.....و در این اندیشه ام که سرکشی و زبان درازی یعنی پنهان کردن شخصیت اصلی یک دختر..

اینکه میخواهد با هر ترفندی روی مردش را کم کند برایم مسخره است...مرد یعنی قدرت...یعنی بازو...یعنی اخم...یعنی غرور...یعنی کوه...یعنی رهام...

و من میخواهم رهام را داشته باشم...یعنی با تمام خصایص دوست داشتنی اش دوستش داشته باشم!

یعنی عاشق مردانگی اش هستم..عاشق این خودخواهی ها و این قدرت ها!

- این چطوره؟

نظرم را میپرسد...خوشحال میشوم...دستی به شلوار ورزشی میکشم:

- خوبه اما...سرمه ای قشنگ تره...

ابرو بالا میاندازد:

- نه نچ ...همین قشنگه...

از ته دل لبخند میزنم..دلم میخواهد با عشق توی سرش بکوبم و بگویم : پس چرا میپرسی دیوونه من؟

لبخندم را که میبیند همان پوزخند کج روی لبانش مینشیند ...

مینشیند و دل من ضعف میرود!



کاپشن شلوار ست پسرانه از دور چشمم را میگیرد..برش میدارم...فکر میکنم که چقدر به رادین میاید....

نزدیک رهام میشوم...چوب لباس را نزدیکش میکنم:

- قشنگه نه؟

- اندازمِ شک نکن...

میخندم..با صدا...شوخی از رهام بعید است!

- نخیر واسه رادین میگم!

چشمانش جدی میشود...نگاهم میکند...سر تکان میدهد..تکه تکه میگوید:

- آره...خوبه...خوبه...

نمیدانم چرا تغییر رویه میدهد .... کاپشن شلوار را میگیرد و با شلوار خودش به سمت لباسهای زنانه میرویم...

تاپهای ورزشی قشنگی دارد...به فکر تنوع ام و چه بهتر که به یک کلاس ورزشی بروم؟

تاپ طوسی رنگی را برمیدارم..کنارش خطهای صورتی و سفید دارد...شلوارک کوتاهی همستش است!

چندبار این رو آن رواش میکنم...رهام از دستم میگیرد...نگاهم میکند:

- سرمه ایشو بگیر...قشنگ تره...

دوست دارم..سلیقه اش را دوست دارم...و راست میگوید سورمه ای اش زیباتر است!

کیسه را میگیرم و بیرون میروم...رهام بعد از کشیدن کارت بیرون میاید...از همان جا به سوپری میرود و با دوتا بستنی برمیگردد...

مینشینیم...بستی ها را روی پایم میگذارد...میخندم:

- تو این سرما؟

- اره...تو همین سرما...

بازهم میخندم...بستنی را باز میکنم و طرفش میگیرم...در کمال تعجب سرش را تا فرمون پایین میاورد و گاز بزرگی به بستنی میزند...

لبخندم محو میشود و چقدر دلم میلرزد از حرکاتش...نمیدانم میشود یانه اما...دلم را به دریا میزنم و از دهنی اش گاز کوچکی میزنم...

نگاهم میکند...ابرو بالا میاندازد...حالا میدانم این ابرو بالا انداختن ها عادتش است...

خجالت میکشم...کاش نمیخوردم ...کاش...

- بریم دنبال رادین...

نمیدانم چرا اینقدر دوست دارم باشد...کنارم..در فکرم...بغلم...کلا باشد!

سوال نمیکند..کلا عمل میکند...یک همچین مردی داریم ما...

بستنی را از دستم میگیرد و میخورد...یخ میکنم و بیشتر از قبل خجالت زده...به بیرون نگاه میکنم..کاش اینقدر ضایع نباشم...کاش....

بستنی را طرفم میگیرد...دلم میلرزد...حالا نمیدانم باید با روش خودش عمل کنم یا...

میخواهم بگیرم از دستش که نمیدهد و بی حرف چند بار روبه رویم تکانش میدهد...

میخندم..دوباره تلاش میکنم تا از دستش بگیرم:

- بخور میگم...

با صدای بلندتری میخندم...

- آخه...

بستنی را تا آخر در دهانش میگذارد و چوبش را درمیاورد...

- تا شما باشی واسه من ناز نکنی...

مثل همیشه...میخندم...

نگاهم میکند:

- تا به امروز نشده اخمتونو ببینم...

- اخم؟ هه...تا جایی که خودمو شناختم همیشه لبم لبخندیه...بر عکس من تا به حال خنده شمارو ندیدم!

بازهم همان پوزخند لبخند نمای من!

- زیادی میخندی...

بازهم میخندم:

- میشه بگم دوست دارم؟

- نخیر...بگو دیگه سعی میکنم اینقدر بچه نباشم...

- من رادین نیستم..باور کنید...

نگاهم میکند..

- رادین زیاد نمیخنده...مثل من!

دیگر نمیخندم و با مسخره اخم میکنم...

- خوبه؟

- چی؟ مسخره کردن من؟

- مسخره چیه؟ میخوام اخممو ببینی...

نگاهم میکند...

- هه...فرصت زیاده خانوم...ما گریه شمارم میبینیم...

اخمم واقعا اخم میشود:

- میخواین اذیتم کنید؟

نگاهم نمیکند...روبه روی خانه یغما میایستد...قبل از اینکه پیاده شود میگوید:

- میخوام از طبیعتم دست بکشم...همین!

لبخند میزنم...مرموزه دوست داشتنیه من...کی میشود این همه عاشقانه بی معنی را به خودت بگویم؟؟

رادین زودتر از رهام به سمت ماشین هجوم میاورد...سوار میشود و بین دو صندلی قرار میگیرد...

- سلام نگار خانوم...



- سلام آقا رادین؟ خوبی؟

- بله...مرسی...شما خوبین؟

- تورو که میبینم خیلی...خیلی خوبم!

نگاهم میکند...زیاد...لبخندم پر میکشد...دنبال چیست؟

- چقدر خوشگلی...

نمیدانم چرا مثل همیشه خوشم نمیاید...مثل همیشه احساس غرور نمیکنم...

- تو خوشگلتری...

- بابام میگه هیچ وقت مرد و زن و باهم مقایسه نمیکنن...مردا نباید خوشگل باشن...باید محکم باشن...زنام نباید خوشگل باشن...باید توشون قشنگ باشه..

لبخند میزنم..آرام و متفکر...

- توشون؟

- همون چیز دیگه...

- باطنشون...

- بله بله همین!

میخندم...نمیدانم معنی این حرفهای قلنبه سلنبه را میداند یا نه تنها حفظ کرده....

تا به حال نشنیده ام بگوید آره یا از لفظی جز بله استفاده کند! با ادب است خیلی!

رهام مینشیند..برای یغما بوقی میزند و دنده عقب میرود...از آینه به رادین نگاه میکند:

- چیکار کردی امروز؟

- هیچی یه کم روزنامه خوندم... دوتا خرس خمیری ام درست کردم..خانوم امیری گفت بهتون بگم فردا برین کانون باهاتون کار داره...

رهام سر تکان میدهد...

تعجب میکنم...

- روزنامه خوندی؟

رهام میگوید:

- منظورش همون ژستشه...

از آینه نگاهش میکند:

- نه بابا؟؟

رادین میخندد...کوتاه ، آرام و کم...رهام از حرف زدن های رادین لذت میبرد..میفهمم!

از این بابا گفتنش خوشم میاید...خیلی..

- اون کیسرو بردار رادین...یه کاپشن شلوار توشه...نگار خانوم برات گرفته...ببین خوشت میاد؟

درش میاورد...چند بار زیر و رویش میکند...بی حرف کاپشنش را تن میکند...

- خیلی خوبه..مرسی...

دلم میخواهد بغلش کنم...

- خواهش میکنم..قابل تورو نداره عزیزم...

به رهام نگاه میکنم:

- البته فقط انتخابش با من بود...

رهام نگاهم میکند:

- به یاد هم بودن از هرچیزی مهم تره...

از آینه به رادین نگاه میکند:

- نه رادین؟

رادین به بیرون خیره شده:

- بله...

هوا تاریک شده و آرام آرام برف میبارد...حال خوبی دارم...به رهام نگاه میکنم:

- وقتی رادینم کنارمونه حال خوبی دارم...درواقع خانواده عجیبی هستین...

منتظر عکس العملش نمیشوم و چشم به دانه های برف میدوزم...موبایلم زنگ میخورد...فیروزه است...

- جانم؟

- سلام..خوبی؟؟

- قربونت ..تو خوبی؟

- بد نیستم...کجایی؟

نگاهی به رهام میاندازم:

- بیرون...

- باشه..

- چیزی شده؟

- نخیر با دانیال پشت در خونتیم...اومده بودیم بهت سر بزنیم...

- ببخشید تورو خدا فیروزه...خوب دیوونه از قبلش بهم یه ندا میدادی...

- عیبی نداره....تنهایی؟

- نه...

- باکی؟

- آقا رهام!

- اوهوع...خیلی آره ها...آقا رهام؟؟ زیاد باهمین...خبریه؟

 میخندم...

- دیوانه..

- دیوانه چیه...جوابمو بده...

- باشه ...بازم میگم ببخشید دیگه ...فردا شب حتما بیاین...

- برو گمشو...خدافظ...

- خدافظ...

گوشی را توی کیفم میاندازم...از آینه رادین را میبینم ..خوابش برده...دوباره به خیابان برفی خیره میشوم!

چقدر این وقت سال را دوست دارم چقدر....

صدای برف پاک کن...صدای نفسهای بلند رادین...صدای کشیده شدن کف دستان رهام به فرمون...

صدای خوبِ این شب دل انگیز...همه و همه آرامم میکند...خیلی...

دلم میخواهد همین جا...کنار رهام و خاص بودنش..تا آخر دنیا بنشینم و به صداهایی گوش دهم که فقط از نظر من آرامش بخشند!

دوباره توی ترافیک گیر میافتیم...با خنده میگویم:

- قسمت مورد علاقه شما...

لبش بالا میپرد...

چیزی نمیگوید..اینبار به صدای بوق ها هم گوش میدهم...و فکر میکنم هر صدای بدی هم کنار رهام لذتبخش میشود!

سکوت و سکوت و سکوت....خوبم.خیلی...

- نگار...

دستگیره در را محکم میگیرم...دلم میریزد...نه از نگار گفتنش..نه از انداختن خانوم همیشگی اش...نه...

دلم برای لحن عجیبش ریخت..همین..

نگاهش میکنم...

نگاهم میکند...

بگو...بگو...یه چیزی بگو...

- میتونیم به جاهای بهتری برسیم...نه؟

لبخند میزنیم...

- معلومه...

- فقط...فقط...یه کم بیشتر بگو...بیشتر حرف بزن...لبخند جواب شناخت من نیست....

لبخند میزنم:

- چشم...بیشتر میگم..بیشتر حرف میزنم...

متمایل میشوم سمتش:

- آرومم...هر کاری میکنم نمیدونم چرا نمیتونم زیاد حرف بزنم...نمیتونم ...هیچ موضوعی برای بحث از جانب من وجود نداره...

میخوام برم کلاس...بدن سازی دوست دارم ...خیلی...

از پژوهشسرا خسته شدم..دلم تنوع میخواد...

بابامو دوست دارم..اما اینجوری بودنشو دوست ندارم....

قهوه زیاد میخورم...

کادوها و سوغتیای پدرمو میدم به این و اون!

مهر و محبت...هی...

من چیزیم که زیاد باب میلت نیست...

به ظاهر آدما توجه میکنم...برام مهمه کسی باهاش راه میرم خوش پوش باشه..در حد من باشه..کلاس داشته باشه!

تنهام...و این تنهایی رو نمیخوام...دیگه نمیخوام...

تغییر میکنم...میتونم که تغییر کنم!

اهل دعوا و جدل نیستم...تا حالا صدای بلند خودمو نشنیدم...

عاشق اینکه تو ماشین موسیقی گوش کنم..

به ضبط اشاره میکنم:

- از رادیو متنفرم...عاشق رنگ یشمی و زرشکی ام...

تو خونه زیاد بیکارم ...بیشتر روی صندلی آشپزخونه میشینم و فکر میکنم...نمیدونم دقیقا به چی...

رادینو دوست دارم...اولین بچه ای که تو زندگیم میتونم تحملش کنم...نمیدونم شاید اگر بیشتر بهش نزدیک بشم از اخلاقیاتش خوشم نیاد و شایدم برعکس...

کنار شما از خودم دست میکشم..حتی از لباس پوشیدنم!

محسن چاووشی زیاد گوش میدم!

مطالعم زیاد نیست...نکه نشه...زیاد دوست ندارم..

داره حالم از آزمیشگاه بهم میخوره!

ولخرجم...خیلی...

یه لیوان لب پر دارم...همیشه با اون قهوه میخورم..

ابراز علاقه هامم خرکیه..هه..مثلا میگم...عوضیه دوست داشتنی...هه..عجیبه نه؟

میبینی؟؟ وقتی یه دختر حرفی برای گفتن نداشته باشه چرت و پرت زیاد بهم میبافه....

منم دقیقا دارم همین کارو میکنم!

کناری پارک کرده ...خیلی وقتِ...نگاهم میکند...لبش خیلی وقت است که بالا پریده و همانطور مانده!

سرش را به پشتی صندلی تکیه میدهم نگاهم میکند:

- از چرت و پرتات خوشم میاد! خیلی...

میخندم...

دوباره ماشین را روشن میکند...سرش را با همان پوزخند تکان میدهد :

- لیوان لب پر...هه....

میخندم.باز...

- مسخرم نکن...عاقب کم حرفی همینه...عاقبت نشنیده شدن ...

آرام میگوید:

- خودم میشنومت...

نگاهش میکنم..بازهم قلبم فرو میریزد...لبخندم محو میشود...دلم میخواهد...

دوباره تکرار میکند:

- عوضیه دوست داشتنی....

میخندم...

- اگر یه بار از این ابراز علاقه های خرکی جلوی رادین بکنی...

مکث میکند...سرش را تکان میدهد:

- هیچی...فقط نکن...

میخندم..با صدای بلند..رادین بلند میشود...

شادم..خیلی ...خیلی...دوستش دارم خیلی...عوضیه دوست داشتنیه من!



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: